ظهر در ذهن خواب الود من آواره و من
همچنان درگیر جاذبهء گرم پتو...
خورشید ابری را می کند بالشتک
و می خوابد ارام روی سقف آسمان
آه ،خواب ظهرانه چه کیفی دارد...
آواز پر از عشق کلاغی روی بوم
وتمنا دیوار به سکوت...
آسمان خاکستری و عصر مردم خط خطی...
و من هم چنان شنوا آواز خوش کلاغ در گوشه دنیای خودم،
ظهر سردیست ، هوا گرم و مریض است و پرستو بی حال...
اما من درونم ذوق یک لیوان چای ،شوق بیسکویت پر از کنجد دارم...