گل..ماهی قرمز
این ها به تن بهار
وصله ناجورند
تو که نباشی
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
یتو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب رادزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تورفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق اینپندارم
که چرا خانه کوچک ما
سیب نداشت
آسمان آبی رنگ
خورشید از پس ابرها برای دیدنت دلتنگ
و قدم ها بی تاب
ظهر سردی ایست
هوا گرم و مریض است
و پرستو بی حال....
دل بی تابی
تاب می خورد و میخندد
چه هوایی،چه هوایی...
چه خیالی،چه خیالی ....
دیدنت سخت شده
دل من بی تاب است
تاب می خورد اما گریه اش در میان نوسان هاپیداست....
من نبینم تو را
دل بی تابت را ، دل با تابت را
و نور می میرد از ندیدنت و چه قدر غمگینم که شبی گذشت و من تورا نمی بینم...
و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ، بدوم تا سر کوه...
.
باز همان شوق همیشگی
تو در این ظهر مریض
و در این سردی دل
محو می شوی و دوباره همان حسرت ظهرانه...
ظهر در ذهن خواب الود من آواره و من
همچنان درگیر جاذبهء گرم پتو...
خورشید ابری را می کند بالشتک
و می خوابد ارام روی سقف آسمان
آه ،خواب ظهرانه چه کیفی دارد...
آواز پر از عشق کلاغی روی بوم
وتمنا دیوار به سکوت...
آسمان خاکستری و عصر مردم خط خطی...
و من هم چنان شنوا آواز خوش کلاغ در گوشه دنیای خودم،
ظهر سردیست ، هوا گرم و مریض است و پرستو بی حال...
اما من درونم ذوق یک لیوان چای ،شوق بیسکویت پر از کنجد دارم...
به شقایق سوگند
که تو بر خواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود
تا زمستان برود
غنچه ها گل بکنند